برایم تعریف می کنداز دوستش ک تک فرزند خانواده است

از خوشبختی هایش از لبخند های نازپرورده اش

میان هق هق و بغض هایش بر خانواده نه چندان خوشایندش لعنت میفرستد

و دوباره بغض میکند...

نگاهش میکنم چشم هایش زیباتر می شوند و من لبخند میزنم..

چشم هایش همان چشم های کودکی ست معصوم و بی ریا..

دوباره از دوستش می گوید از مادر دوستش ک بارها از دخترش برای او تعریف کرده است

از اینکه میترسد دوباره بچه دار شود مبادا که فرزند دومش دختر باشد دوباره..

می گوید دختر داشتن سخت است کار هرکسی نیست ک دختر بزرگ کند

می گوید دختر حرمت دارد دختر زود میشکند دختر اگر بشکند تا آخر عمرش شکسته می ماند

می گوید میترسم حرفی بزنم ک بشکند..

به اینجا ک می رسد سکوت می کند..به زور میخندد و اشک و هایش جاری میشود..

چند دقیقه ای مات می شوم ،حرفی نمیزنم حتی نمیتوانم لبخندی روی لبهایش بکارم..

همینطور که نشسته ام دختر های فامیل دورش را می گیرند و من زود از جمع بیرون می زنم

.

بعد از چند قدم زیر آفتاب داغ بر روی نیمکت در زیر سایه درختی مینشینم ..

به حرف هایش فکر می کنم به اینکه دختر قداست دارد

به اینکه دختر زود می شکند  به اینکه دختر داشتن سخت است

و کم کم در میان تردید هایم باور می کنم که دختر داشتن کار هر کسی نیست...